کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

یک مرد کوچک

خریدهای پاییزه

این لباس راحتی رو برای شبهای خنک پاییز و شبهای سرد زمستون برات خریدم.لایه ی داخلش از پنبه اس و بدن کوچیکت رو گرم نگه میداره.       این بلوز و شلوار رو برای بیرون رفتنت خریدم.کلی فکر کردم تا اینا رو انتخاب کردم.چون همراهم نبودی میترسیدم اندازت نباشن . ...
5 مهر 1391

شیرین کاری های ماه نوزدهم

    این روزا خیلی ناقلا شدی.قبلا از مبل و صندلی بالا میرفتی ولی نه با این شدت! کافیه چیزی رو بخوای که در دسترس نباشه .اول یه کم فکر میکنی و بعد فوری میری یه صندلی میاری و میری ورش می ایستی و به چیزی که میخوای میرسی.اگر هم بالا تر باشه میری روی دسته صندلی می ایستی.اینجاست که من قلبم میریزه از ترس ...میام بغلت میکنم تا چیزی رو که میخوای برداری.مهم نیست چه بلایی سر وسایل خونه میاد.همه چیزم فدای یه تار موی تو. درست صبح عید فطر بود که من پریشون از خوابی که دیده بودم بیدار شدم.خوب دیده بودم از روی میز آشپزخونه افتادی پایین و از سرت خون میاد و من برده بودمت بیمارستان و ....همش مواظب بودم اتفاق بدی برات نیافتاده.قرار شد بابا املت...
2 مهر 1391

چله گاه

 22/6/1391 روز جمعه از طرف شرکت بابا به یه باغ در چله گاه سپیدان دعوت شدیم. شک داشتیم بریم یا نه. اما اصرار همکارای بابا باعث شد برخلاف پارسال که توی مهمونی شرکت نکرده بودیم به چله گاه بریم.لحظه آخر که میخواستیم از خونه بریم آبپاشی رو ه از هایپر برات خریده بودم برداشتم .گفتم حتما اونجا دلت میخواد آب بازی کنی.توی راه دو تا بستنی خریدیم و شما بستنی منو خوردی و تمام شکلاتاشو به لباسم مالیدی...نوش جونت عزیز دلم. حالا عکسای آب بازی گل پسر: اون روز اونقدر آب بازی کردی که هر چند دقیقه یه بار من و بابا لباسای شمارو عوض میکردیم.مابین آب بازی آنتراک هم به خودت میدادی و میومدی لباساتو که گذاشته ...
22 شهريور 1391

هفتمین سالگرد ازدواج

13/5/1391 هفتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا توی باغ بابا جون برگزار شد.مهمونها هم فامیل مادری من بودن  .مامان بزرگ ...دایی رضا...خاله لیلی و خاله رقیه و دخترشون زهرا خانم که مادر جون دعوتشون ککرده بود.چون ماه رمضان بود افطاری چلو کباب دادیم و حلیم بادمجون .یه کیک خوشکل هم از آلما خریدیم .که عکسشو برات گذاشتم.شمعشو شما فوت کردی.از فوت کردنت هم عکس داریم اما کیفیتش خوب نیست.         ...
13 مرداد 1391

دندون 8

٢٦/٢/٩١ دندون ٨ ام هم دراومد .منار دندونای پیشین پایین.سمت چپ. دیروز تا حالا اسiالت شدیدشده.آزمایش کردیم...خونی بود...داری آنتی بیوتیک میخوری...تب هم داری...او آر اس هم نمیخوری...استفراغت رو با آمپول و قرص بند آوردیم تا بتونی بخوری...ایشالا خوب میشی و کارت به بیمارستان نمیکشه. تو برای من یه فرشته ای...خدا مواظب فرشته ها هست عزیزم...زودخوب میشی...طاقت بیار...
26 ارديبهشت 1391

دندان 5

کیارش عزیزم دیروز ( 2/2/91) پنجمین دندونت رو هم در آوردی...ان شا الله که برات تا 6 سالگی سالم میمونه مامان.  
3 ارديبهشت 1391

قضا بلا

دیشب بابایی اصرار کرد یکی از کاراشو انجام بدم.قرار بودمواظب شما باشه تا کارم تموم شه.اما خودش هواسش پرت شدو شما افتادی خوردی به لبه صندلی چرخ خیاطی.بغلت که کردم دهنت پر از خون شده بود.اونقدر وحشت کرده بودی که نفست بالا نمیومد.زدم پشتت و بهت گفتم کریه کن.گریه که کردی بهت شیر دادم.بعدش دیگه کلا خونش بنداومد و گریه نمیکردی اما خودم اونقدر گریه کردم که تو هم از ناراحتی من گریت گرفت.کلی هم با بابایی دعوا کردم و گفتم دیگه کارشو انجام نمیدم.البته تقصیر بابایی نبود.یه لحظه هر دومون هواسمون پرت شد و مشغول حرف زدن شدیم.فکر میکردم دیگه دندون بالاییت شکسته و خیلی ناراحت بودم اما وقتی با هزار تا ترفند دندوناتو نگاه کردم دوتاش سرجاش بود.یه کم لبت ورم کرده...
26 فروردين 1391